رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

پاییز 95

نه چتر می خواهم نه بارانی نه شالگردن با شهریوری ترین پیراهنم مهرت را در آغوش می کشم تمام جانم را احساس می کنم با پاییز اینجا در عصری نیمه خنک با صدای جیرجیرکهایی که شب را گم کرده اند با صدای وزش باد در لابه لای درختان در حال عریان شدن که با برگهایشان خداحافظی می کنند با کوههایی سفید در میان مه دیدگانم در پس حسی شگرف پاییز آنقدر شامه نواز است که گویی تمام وجودم را مدهوش ساخته بارها برایت نوشته ام که عاشق پاییزم حس پاییزی ام بسیار عجیب است پستهای پاییزی من را هر وقت خواندی با تمام وجودت حسش کن عاشق شو محکم بگیر دستان عشقت را در پاییز چقدر پراحساس  است این پاییز و چقدر زیباست اولین روز مهر رادمهرم بار دیگر...
31 شهريور 1395

این روزهای تو

دردانه مادر سلام  طبق قولم می خوام کمی از این  روزهایت بنویسم  گذر زمان نه تنها از شیرینی کارهایت کم نکرده بلکه هر روز تازه تری را با تو تجربه می کنم  مثل گذشته علاقه ات به حیوانات همچنان ادامه داره کلکسیون حیواناتت کامل شده و هر روز یک حیوان را به قول خودت انتخاب می کنی و به حمام می بری و موقع گردش یکی را همراه خودت می بری همچنان حیوان مورد علاقه ات شیر و ببر است . ماشین بازی یکی از کارهایی است که هر روز تکرار می کنی و علاقه ات همچنان زیاد است . ماه آخر سه سالگیت خیلی مریض شدی و این مریضی و خوابیدن باعث شد به کارتون علاقه پیدا کنی قبلا اصلا نگاه نمی کردی ولی در حال حاضر خیلی دوست داری ...
29 شهريور 1395

چهارمين سال زندگيت دردانه

     هی می نویسم و هی دستم را میگذارم روی دکمه ی Delete و نگه میدارم که این سطر سطر های ِ نوشته ام پاک شود ... یک عالم حرف توی ِ دلم هست ! یک عالم عشق درِ دل دارم ! بار دیگر روز شانزدهم شهريور عقربه هاي ساعت كه روي هفت و نيم صبح قرار گیرند یک سال دیگر خواهدگذشت از آخرین باری که شمع ها را فوت کري و همه دست زدند ! سالی که گذشت سال  خوبي بود كلي خاطره ساختي دردانه ام گذشت به همين سادگي چهارسال گذشت و من هراسم از لحظه های ِ ناشناخته ی روبروست ! از روزهایی که دارند می آیند و من ایمان دارم مرا غافلگیر خواهند کرد ...تولد  تو یک روز خاص است برای ِ من ! یکروزی که همیشه دوستش داشتم و همیشه روز ِتولدت مثل ِ لحظه ی تحو...
18 شهريور 1395
1